ریتم آهنگ

خویی؛ شاعر شدن های مدام و فرآیندهای ناتمام

خویی؛ شاعر شدن های مدام و فرآیندهای ناتمام

خویی؛ شاعر شدن های مدام و فرآیندهای ناتمام

احمد کریمی حکاک

 

 

مقدمه:مطلب پیش رو صورت تلخیص یافته متن سخنرانی دکتر کریمی حکاک است که درسال ۱۹۹۵ در لندن ایراد شده است و فرم مکتوب آن برای نخستین بار در قسمتی از کتاب جان دل شعر(نگاهی چند به شعر اسماعیل خویی) به کوشش صمصام کشفی آمده است.

 

خویی را دریک کلام می توان شاعرشدن های مدام و فرآیندهای ناتمام خواند.شدن درقیاس با بودن یکی از فرآیندهایی است که درشعرخویی،شکل عینی پیدا می کند،یعنی حتی فعل«شدن»دراشعاراو بسیاربه کار می رود.دربعد مفهومی شاید بتوان گفت این شدن بر تحولی مدام وهمیشه جاری گواهی می دهد واتفاقا خود کلمه جاری هم دراشعار خویی بسیار به کار می رود و این نیز گواهی است بر تاکیدی که این شاعر بر«فرآیند» می گذارد نه بر«فرآورده».فرآورده های تاریخی وزمانی پدیده هایی هستند و فرآیندها پدیده های دیگری.درتاریخ سیاسی و همچنین درتاریخ ادبی ما،از روی عادت و سنت بر فرآورده ها تاکید می کردند وفرآیندها از خاطره تاریخ ما محو شده یا درحال محو شدن است.مثلا درسنت ادب کلاسیک فارسی،انسان موجودی شکل یافته است.یک نمونه اش زندگی ادبی گذشتگان است مثلا درچهره پردازی ها.شما می دانید که برای ما سعدی همیشه شیخ اجل  واستاد سخن و مردی کامل شاید شصت ساله بوده است.ما سعدی هجده ساله را نمی شناسیم.نمی دانیم حافظ بیست و پنج ساله چگونه مردی بوده است.یک تصویر فوری،یک عکس ثابت از این شاعران درخاطرمان نقش بسته است و با این چهره ثابت با فرآورده های فکری اینها رو به رو می شویم.فکر می کنیم حافظ،مثلا باید همه دیوانش مثل مجموعه آثارهگل از نوعی صلابت وثبات فکری برخوردار باشد.یکی از ویژگی های کار شاعران امروز این است که ما با مراحل کارشان آشناییم؛به این دلیل که ما دیگر دراین روزگار،«دیوان شعر»نداریم بلکه مجموعه های شعر داریم و دربسیاری از موارد در زیر آن شعرها تاریخ داریم.این است که گام به گام شاعران مان را دنبال می کنیم.حال اگر شاعری درکار سرودن شعر و درعرضه محصول ذهنی خویش، هم این«شدن» را ثبت کرده باشد قوت این معنا دوچندان می شود و نه تنها فرایند خویی شدن خویی و پنجاه وهفت سال تجربه زندگی او درشعرش ثبت می شود بلکه فرآیند اندیشیدن های خویی هم که ای بسا نقطه های تماس یا توازی یا فرآیندهای مشابهی در ذهن خود ما دارد به ما بازنموده می گردد.درباره فرآیندهای ناتمام در اشعار خویی هم باید بگویم که برخی اشعار خویی دریک مفهوم ناتمام هستند چرا که در انتهای برخی ازآنها خواننده را به این سمت و سو می کشند که بقیه شعر را خود او بگوید و به این ترتیب دامی می شوند برای به کام کشیدن خواننده و این یکی از شگردهایی است که من دراشعارخویی بسیار دیده ام و دوست دارم به آن توجه بشود.امشب کوشش خواهم کرد دو موضوع را بیان کنم و بشکافم یکی مساله«شدن» و «فرآیند» و دیگری مساله فضای میان معنا و فحوا درسه جنبه از شعر خویی آن طوری که من می بینم.

یکی در ملتقای فکر و شعراست.خویی خودش از شعر،تعریفی دارد که من آن تعریف را معتبر نمی دانم نه این که این تعریف معتبر نیست بلکه اصلا شعر تعریفی که همیشه وهمه جا معتبر باشد ندارد.تعریف شعر درمن و درشما و در بسیاری ازماهاست و نمی توان درکلام تصویرش کرد.پهنه دوم می خواهم اگر بشود اسماعیل خویی را ببرم درفضای دیالکتیکی میان قدیم و جدید و از تحولات شعری او درگذرتاریخ سخن بگوییم؛دراین جا فقط قرار نیست که از تحولات زبانی حرف بزنیم بلکه از تحول درابزار درونی شعر هم صحبت می کنیم.دراین فضا می خواهیم بدانیم که خویی چه کرده است؟ بعد از دو عرصه فکر و شعر و قدیم و جدید پهنه سومی که می خواهم درآن شعرخویی را قرار دهم«خود» و «دیگری» است.باید دید که شاعر ما درقلمرو خود و دیگری کجا ایستاده است؟من بخصوص بر یک جنبه از رقم خوردگی این دیگری درشعر خویی، تکیه می کنم و آن هم مساله پرداخت چهره زن است برای مردی شاعر. منظور من از جنبه جنسیت هم بعد بیولوژیکی مسئله نیست بلکه جنبه اجتماعی آن است.یعنی از سکس سخن نمی گویم از جِندِر سخن می گویم. در کل،همه می‌دانیم که اسماعیل خویی شاعری است که اگر بخواهیم یک تقسیم بندی سیاسی-غیر سیاسی بکنیم  در اردوگاه شاعران سیاسی قرار می گیرد. و این می‌تواند مفهوم منفی ای باشد یا معنی مثبتی داشته باشد روزگاری که ما با شعر فارسی آشنا می‌شدیم تعهد سیاسی شاعر به عنوان یک چیز مثبت پرداخت می‌شد. ای بسا در ایران امروز همه شما می دانید شاعری مثل سهراب سپهری به این دلیل نادرست،میدان برایش فراخ شده که گمان می‌رود او شاعری سیاسی نبود یا به اندازه اسماعیل خویی سیاسی محسوب نمی شد. سیاست در شعر خویی وجود دارد و این را در انواع اشعارش می توان دید مثلاً در شعر«شمال نیز »مشاهده ساده‌ای که با جغرافیایی شهر تهران پیوند برقرار می کند محتوای سیاسی به خود می‌گیرد. یا مثلاً حادثه‌ای مثل سیاهکل در شعر این شاعر صورت بیان می یابد. ولی اگر شعر این شاعر آیینه زمان خودش می بود ما این شعر را لازم نداشتیم  برای این که رویدادهای سیاسی را تاریخ ثبت خواهد کرد.پس آنجایی که سیاسی بودن شعر از نظر یک شاگرد تاریخ ادبیات اهمیت پیدا می‌کند جایی است که این سیاست به صورت شعری و به‌گونه‌ای شاعرانه  و همراه با گوهری که من به آن می‌گویم «شعریت »بیان شده باشد. یعنی شما از جغرافیا از حادثه یا از یک گرایش فکری مکان بسازید و فضایی برای گفتن چیزی که اهمیتش فراسوی خود آن حادثه می‌رود. فرض کنید در شعر «شمال نیز» شاعر سوار تاکسی شده؛باران می باریده و راننده تاکسی به شاعر گفته که این باران بالاخره جنوب شهر را ویران خواهد کرد و«این جنوب شهر را ویران خواهد کرد » یا«جنوب شهر ویران خواهد شد» در ذهن شاعر به یک جمله شعری بدل شده و اورا به تاملاتی درباره رابطه میان شمال و جنوب برده که درشهرتهران اتفاقاً تنها یک رابطه جغرافیایی نیست بلکه یک رابطه طبقاتی هم هست. اصلاً جغرافیای تهران،خودش را در اختیار این گونه مضمون پردازی می گذارد. چرا که شیب تهران از شمال به جنوب است و جنوبیان فرودست تر زندگی می کنند و اعیان واشراف شمال شهر بر جنوب شهری ها اشراف دارند.حالت شعری بخشیدن به این ویژگی را من در شعری پیش از«شمال نیز» ندیده بودم. حال آنکه این واقعیت را همه حس کرده بودیم.از شمیران به شهر سرازیر می شدیم واز شهر،سربالا می رفتیم تا شمیران. ولی ارتباط ذهنی برقرار کردن میان «سرازیری» و«سربالایی» در زبان واز طریق زبان با طبقه پایین -طبقه بالا،فقر وغنا ارتباط برقرارایجاد کردن واز ویرانی یکی ویرانی دیگری را ساختن و آن خشم زیبایی که شاعر در درون شعر می آورد و می گوید که می‌تواند به همه مقدسات خودش توهین بکند همه اینها میدانی می شود برای ثبت شاعرانه واقعیتی که شاید بخشی از ذهنیت فرزندانمان  نباشد. پس تا زمانی که آن شهر،شهر است وآن فضا در اختیار ذهن آدم ها قراردارد این رابطه شعری که در شعر این شاعر شکل‌گرفته یک واقعیت جغرافیایی را به صورت موفقیت‌آمیزی به یک تفکر شاعرانه  بدل کرده است.حال شعر دیگری را در نظر بگیرید شعری به نام «ازروزنامه تا دل تاریخ».روزمرگی بر همه ما می گذرد.ما هر روز،روزنامه می خوانیم یا هرشب رادیو یا تلویزیون گوش یا تماشا می کنیم و انواع خبر ها را در سر می انباریم. سقوط یک هواپیما،از خط خارج شدن یک قطار،حادثه ای سیاسی در جایی از جهان و تا چند؟ و چرا ادامه می‌دهیم به خواندن روزنامه؟ چرا از این کار روزمره کناره نمی گیریم؟ شاید فکر می‌کنیم این رویدادها به ما کمک خواهند کرد که در زندگی خودمان معنایی بیابیم؛کورمال کورمال فضاهای خود را بکاویم و مکان ذهنی یا عاطفی یا اجتماعی خودمان را تشخیص بدهیم. اما اگر فقط همین کار را بکنیم ،فقط مصرف کننده روزمرگی‌ها،مصرف کننده این گونه برخورد با جهان خواهیم بود. اما مورخ آن جایی تبدیل به مورخ می شود که از این روزمرگی ها،معنایی فراسوی معناهای هر روزه می سازد مثلاً حرکتی می بیند در جهان به سمت ظهورتروریسم به عنوان گونه ای از نبرد در میان مردمان متفاوت جهان. این یک روند است اگر مورخی بیاید و این را به همین صورت بیان بکند به اتفاقی که ما در روزنامه خوانده ایم معنای دیگری بخشیده است اگر مهندسی بیاید از سقوط هواپیمایی درسی بگیرد برای ساختن هواپیمای بهتری تاریخ هواپیماسازی را متحول کرده است.حال ببینیم شاعر در این میان چه می کند؟شاعر تاملاتی دارد-که ما می توانیم بپذیریم یا نپذیریم-درباره تفاوت میان روزنامه با تاریخ و آن تاملات را به ما عرضه می کند.منتها دریک مقاله عرضه نمی کند،دریک شعر عرضه می کند.و شعر به ویژه در فرهنگ هایی که اسیر شعرند،در فرهنگ هایی که  مقالهای عاطفی قدرت رسوخ بیشتری در اذهان دارد تا مقال های عقلی -و فرهنگ ما هم یکی از آنهاست-در تبیین تفاوت میان روزنامه و تاریخ با خواننده خودش رابطه عاطفی با خواننده خودش برقرار می کند. این یکی دیگر از نقاطی است که دو عنصر فکر و شعر در شعر خویی به هم می آمیزد و کاری می‌کند که او را شاعر زمانه خودش می سازد. و ما غنی تریم  به خاطر این که خویی و شاعران دیگری نظیر او را در این عصر داریم این که نه تنها ما که آیندگان ما هم می توانند ببینند برخورد عاطفی با شیب تهران از شمال تا جنوب چگونه بوده؟ یا یک ایرانی که در دوره‌های مثلاً ۱۹۶۰ تا ۷۰ در ایران دوران جوانی خودش را می گذرانده به چه صورتی مسئله روزنامه و تاریخ را به بیان شاعرانه بدل کرده است؟اسماعیل خویی در جوانی فلسفه هم مرتکب شده و شاید بشود گفت شعر او یک رنگ و لعاب فلسفی هم دارد. و این تقارن ما را میرساند به رابطه میان و فلسفه چنان که در فرهنگ سنتی ما رقم خورده است. یکی از مقولاتی که در سنت فرهنگی ما پرداخته شده همین مقوله حکمت شاعرانه است. ما به صورت عادت  می گوییم حکیم فردوسی، حکیم ناصر خسرو،حکیم نظامی. واقعاً هم فکر می کنیم این شاعران فلسفه پرداخته اند چرا؟ چون کلیاتی حکمی گفته اند. مثلاً جهان سست بنیاد است و بی ارزش و از این دست. ولی زمین تا آسمان راه است میان خردشاعرانه که من آن را نفی نمی کنم و آن چیزی که تازه امروز روز آن را با کلمه صحیح اش می‌نامند و به آن می گویند تفلسف یعنی فلسفیدن یعنی واقعاً درعلم فلسفه غور کردن و کنج و کنار این دانش را کاویدن. در این زمینه نیازی نیست شما را به متون شعری خویی ارجاع دهم برای اینکه تفرج خاطری هم شده باشد داستانی برایتان می گویم. نیمه­ شبی بود در سال ۱۹۸۳ و ما یعنی من و همسرم داشتیم آماده می شدیم که از ایران بیاییم بیرون. اسماعیل خویی هم همینطور. یکی از شب های خداحافظی بود. زنده یاد مهدی اخوان ثالث بود خانوم سیمین بهبهانی آقای سپانلو، آقای گلشیری و چند نفر دیگری از دوستان بودند. و البته اسماعیل خویی که چون خانه معینی نداشت گاهی در خانه های دوستان و بعضی اوقات در خانه ما به سر می برد. در حقیقت خودش میزبان بود. باید مجلس را برای تان ترسیم کنم. هنوز از تعارفات مقدماتی نگذشته بود،شاید هنوز نوشابه ها را هم نگذاشته بودیم جلوی مهمانان که ناگهان دیدم رگ های گردن اسماعیل خویی بلند شد و به اخوان روکرد که «فلسفه سفه»یعنی چه؟ اخوان هم عادت داشت وقتی خودش را زیر حمله حس می کرد شانه ای داشت که از جیبش در می آورد و شروع می کرد زلف هایش را شانه کردن ، شاید تا اندکی به اصطلاح از آن محیط متشنج بکاهد. اخوان شعر گفته بود  در مقدمه کتاب عطا و لقای نیما یوشیج در وصف خدا. عنوان شعر هست« ای خدا خوانده خودآ»بیتی از آن این است که می گوید:«منطق و فلسفه گنگی و سفه باشد و راه    آن که زاشراق و ز عرفان به تو بنمود تویی» لابد خویی هم حس می کرد که پاسدار حرمت فلسفه درشعر است و اخوان به آن حرم توهین کرده است. باری بحثی درگرفت واین مطلب مطرح شد که اصلا فلسفه را به این صورت رد کردن یعنی چه؟شعر اخوان البته گیرایی دارد،قدرت نفوذ دارد و این یک حرکت ضد زمان است که شما امروز بیایید به فلسفه«سفه» بگویید و عرفان و اشراق را در برابرش بگذارید.اصلا این دوگانگی که ایجاد شده از کجاست؟ حتی درغرب هم فلسفه«ایلومی نیشن» و نهضت ایلومیناتی نوعی فلسفه اشراقی و نوعی از تفلسف است.از افلاطون تا نیچه رگه های اشراقی دیده می شود.باری می خواهم بگویم که در شعر فارسی،تفلسف هنوز درآن مفهوم جدیدی که من می گویم آغاز نشده است.گام های نخستین این راه را خویی آزموده است البته ای بسا حتی نه چندان با موفقیت ولی گام هایی برداشته برای این که در شعر جدید فاصله بیاندازد میان فلسفیدن و سنت و حکمتی که ما به غلط فلسفه می پنداشته ایم.تفاوت اصلی میان این دوسنت هم این است که فلسفه بر انتقاد باز است فلسفه خودش را در اختیار انتقاد می گذارد و به انتقاد روی می آورد و ازانتقاد نمی گریزد بر این اساس است که سلسله فیلسوفان غربی،فلسفه را پیش برده اند از دوره رنسانس و پس از آن از دوران کانت و دکارت بگیرید تا همین امروز که تفکر فلسفی دارد پیش می رود و به این دلیل است که امروز چنین به نظر می رسد که همه حکمای ما و شاعران حکمت پرداز ما گویی حرف های یکدیگر را تکرار کرده اند و برسخنان پیشینیان خود چیزی نیافزوده اند و هیچ کس نیامده بگوید من در این باره سخن گفته ام.حال می رسیم به مساله ساحت قدیم و جدید.در شعر معاصر ایران و در ذهن ما شعر دوستان ایرانی،مساله قدیم و جدید بد جوری رقم خورده است بدین معنا که قدیم و جدید در تخالف با یکدیگر رقم خورده اند و فرق فارقشان هم فقط

تبیین شده است.   یعنی اگر شعر،شکل خاصیAudiovisualدر ساحت

بر صفحه کاغذ داشته است و به صورت خاصی درگوش نشسته است،شعر جدید انگاشته و اگر به صورت آهنگین تر و مرتب تر و مکررتری با قافیه بندی هایی منظم در ذهن نشسته،قدیم نام گرفته است که این خیلی ساده انگارانه است و تازه حالا که ما مجموعه اشعارنیما را دریک کتاب داریم،می بینیم که او هم تا آخر عمرش، هم غزل می گفته و هم قصیده و هم رباعی.از همین دیدگاه هست که در سالهای اخیر کلی بحث شروع می شود که چرا شاعران در دهه یا دو دهه اخیر به شعر کلاسیک روی آورده اند.من فکر می کنم امروز اصلا شعری به نام کلاسیک وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد.شعر محمود کیانوش،شعر اسماعیل خویی و شعر همه شاعران امروز، امروزی است.علت این که ما امروزی بودنش را نمی بینیم یا ندیده ایم این است که فکر می کرده ایم شعر باید رباعی نباشد تا امروزی باشد،غزل نباشد تا امروزی باشد.قصیده نباشد بلکه چیز دیگری باشد که ما به آن گفته ایم شعر نو.باری در مقوله قدیم و جدید سخن بسیار است.نتیجه این که شعر خویی یکی از جاهایی است که در عین حال که درآن سیستم کلاسیک شعر فارسی دیگر به عنوان یک سیستم برقرار نیست ولی عناصری از آن که به کار شاعر می خورد موجود است.مثلا تصویر گیسو،گیسوی پریشان به شکل زنجیر وجود دارد ولی تبدیل نمی شود به عنصری در سیستمی بیانی که درآن چشم یار هم تشبیه بشود به مست و بیمار و مژگان باید تیر باشد و ابرو کمان باشد و همه آن تصاویر شعری که می دانید.ولی این به آن معنا نیست که از آن عناصر دیگرنمی توان یا نباید استفاده کرد.خب موی دلبر می تواند سیاه باشد اما شاعر پیشین فکر می کرد که حتما باید سیاه باشد و عشقی فکر کرد گیسوی یار می تواند«قهوه گون» هم باشد و اگر قهوه گون باشد شاعر باید بتواند بگوید«قهوه گون».می خواهم بگویم که سیستم شعری از یک سیستم

یا قراردادی به سیستم           Conventional

تبدیل شده است.  یعنی سیستمی که بر اساس واقعیت بیان می گرددmimetic

شعرخویی جای جای این گونه تحول را نشان می دهد و نشان می دهد که چگونه می توان جدید بود بی آنکه قدیم را نفی کرد.همین حرکت را در قالب های شعری او هم می توان ملاحظه کرد.خویی قصیده دارد،رباعی دارد غزل واره هم دارد.این ها نیز همه به اندازه شعر«بازگشت به جورجیو ورتزی» یا«سازگار شدن» جدید هستند. دست کم این نظری است که من دارم.و سرانجام به پهنه سوم می رسیم و آن مبحث«خود و دیگری» است.شاعران پیشین ما از موضع دانای کل با ما سخن می گفتند«نکوهش مکن چرخ نیلوفری را»یعنی من می دانم تو باید چه کنی.به همین دلیل همیشه در ذهن ما شصت ساله هستند؛همه شان پدران ما هستند یا پدربزرگان ما هستند فقط خیلی دانا تر.یکی از کارهایی را که شاعر امروز می تواند بکند و اگربکند در شعرش خوش می نشیند و شعرش را امروزی می کند،درک لزوم هم کلامی با مخاطب است و این درک لزوم هم کلامی به معنی پذیرفتن حضور دیگری نیز در جامعه هست.در شعر اسماعیل خویی،نمونه های والایی از این کوشش را می توان ملاحظه کرد.«کوچک ترین برادرم اما» درعین حال که یک شعر سیاسی است،یک جدل ذهنی نیز هست میان دو نسل انقلابی: از یک سو نسلی که فکر می کند می داند به کجا می رود و فکر می کند آینده روشن،درست درآن سوی پیچ انقلاب بعدی است و از سوی دیگر نسلی که تردید دارد که به گفته شاعر در انتهای شعر،«یک گواه نیست،او داور است»این برادر کوچک تر نه تنها در برابر زمانه بلکه درباره برادر بزرگ تر هم به داوری خواهد نشست.یکی از چهره های دیگری که در شعر اسماعیل است و من بسیار خوش دارم،چهره مادربزرگ است که درجا به جای شعرش ظاهر می شود مثلا در«وقتی که من بچه بودم» و در«بازگشت به جورجیو ورتزی» در شعر اولی این گونه چهره مادربزرگ،پرداخت می شود:«وقتی که من بچه بودم/خوبی زنی بود/که بوی سیگار می داد/و اشک های درشتش/از پشت آن عینک ذره بینی/با صوت قرآن می آمیخت.

مادربزرگ ها موجودات خیلی عزیزی هستند،موجوداتی هستند که درپس زمینه ذهن ما جای دارند و ما مکان خودمان را با حضور آنها تعیین می کنیم.تصویرهایی قرون وسطایی را اگر دیده باشید می بینید که دانته بدون فلورانس معنا ندارد،همان طور که نام فردوسی با طوس عجین است،فردوسی طوسی داریم یا فخر رازی داریم،یعنی این ها متعلق به جایی هستند.در شعر خویی این پس زمینه تبدیل می شود به حضور مادربزرگ به عنوان یک چهره ثابت و متشرع شده از تاریخ و نماد همه سنت های قدیم زیبا.چه خوب است که در شعراو دیگر پدربزرگ،عمو و اینها وجود ندارد.یک چهره است و با آن یک چهره شما می توانید فاصله خودتان را ازهرآنچه قدیم است تعیین کنید.حالا قسمتی از«بازگشت به جورجیو ورتزی» را هم می خوانیم که برمی گردد به پرداخت چهره مادربزرگ:«و بعد پیرزنک مهربانی مادربزرگ را دارد/در نگاه خویش:/اگر به روی زمین می نشست؛/ و چادری بر سر می داشت؛/و فارسی می دانست؛/و عینکش را/در فواصل قرآن خواندن/ از چشم بر می داشت؛/ و اشک هایش را با گوشه های مقنعه اش/پاک می کرد و عم جزو را بر می داشت…

این را راوی درباره یک زن ایتالیایی است که می گوید،مادربزرگ نیست.یعنی مادربزرگ،معیار سنجش زنان دیگر جهان یا دست کم زنان سالمند است در ذهن شاعر.یعنی ما،مادربزرگ هایمان را در ذهن،حل می کنیم و حتی دور بودن از زاد بودم را هم با تفاوت میان مادربزرگ و این زن سالمند ایتالیایی اندازه می گیریم.و نکته آخراین که پرداخت زن در شعر خویی، معنای خیلی مهمی پیدا می کند به عنوان شاخص کیفیت حضور خویی در شعر امروز ایران.مرد امروز ایرانی هم نسل خویی هنوز تکلیفش با زن،یعنی با دیگر اجتماعی و عاطفی خودش،روشن نیست.از نوع پرداختی که پدران و پدربزرگانمان به زن می دادند اندکی فاصله گرفته ایم؛ولی راه را تا بی نهایت طی نکرده ایم.من درشعر خویی پرداختی می بینم از چهره زن که عمیقا مساله برانگیز است و نشان می دهد که این شاعر در درک خودش از زن نیز همزمان ماست و آن گاه که آیندگان به این گونه چهره پردازی نگاه کنند به نظر من خواهند دید که چگونه مرد ایرانی در حال گذر از پاتریارشی به نوع دیگری ازتفکر درباره نیمه دیگر اجتماعی خودش است.واپسین معنای حضور خویی در شعر امروز ایران برای من هنوز آفریده نشده است ولی احساس من این است که این واپسین معنا را باید در دوساحت جست:از نظر مضمونی،برای من سروده های اخیر خویی که درآن فضای لندن،یعنی فضای زیستی شاعر،ترسیم شده است،بس بسیار زیباتر،گویا تر و پرمعنا تراست تا فضاهای دیگر.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”